سال دوم راهنمایی بودم.با کلی اسرار از بابا خواستم واسم موبایل بخره کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد اون زمان بچه ها کمتر گوشی داشتن یک روز گوشیمو بردم مدرسه که ناظم مدرسمون از اقبال بد بنده فهمید از اون روز به بعد خیلی باهام بد شده بود منم که به قول مامان دختر نازنازی هستم(اخه هم خانواده بابا و هم مامان من تک دخترم واسه همینه که لوس شدم) نمیتونستم تحمل کنم که قرار شد به یک مدرسه دیگه برم وسط های سال بود که به یک مدرسه دیگه توی بدترین و پولدار ترین نقطه شهر و بهترین مدرسه شهر رفتم خیلی سریع با چندنفر از بچه ها دوست شدم تو این محله چندتا پسر خیلی معروف زندگی میکردند همه ی بچه های مدرسه ارزوی دوستی با اونارو داشتن بنظر من فقط یک مشت پسر لات و بی سروپا بیش نبودن با اسم های مسخره ای که داشتند مثل شروین گربه&بهنام سیاه&افشین مارمولک . ... که یادم نیست
منم اصلا تو این فکرا نبودم نمیدونستم پسر چیه دی ماه بود فکر کنم که جلسه اولیا و مربیان برگذار شد قرار گذاشتیم با بچه ها که اونجا هم رو ببینیم بالاخره با مامان رفتیم وای یه تیپ های واقعا ناجوری بچه ها پوشیده بودن که تعجب برانگیز بود اخه یه دختر 13-14 ساله با این تیپ و قیافه؟ خلاصه دوستم شکیلا ازم درخواست کرد موبایلمو بهش بدم که با بهنام سیاه(دوستش) تماس بگیره منم که ساده بهش دادم بعد از اینکه شکیلا رفت بهنام اس داد که منم خیلی مودبانه گفتم شکیلا رفتش این اقا به قول خودش از ادب و متانت من خوشش اومده بود شمارمو داد به افشین که هم خیلی خوشکل بود و هم پولدار و هم مغرور که بچه ها فوق العاده دوسش داشتن
اوایل خودش رو معین معرفی کرد تا باهاش دوست شم دوهفته گذشت اما من قبول نکردم و گفت لااقل بیا فقط یک دفعه ببینمت که گفتم باشه با دوستم میام فهمید شکیلا رو میگم و دید ضایع میشه همه چیو تعریف کرد البته ناگفته نماند واقعا ازش میترسیدم ولی نمیدونم واسه چی
روز بعد موضوع رو واسه شکیلا تعریف کردم و اونم منو تشویق کرد که باهاش دوست شم از طرف دیگه هم افشین فهمیده بود من دختر خوبی هستم و زیباروی بیشتر گیر میداد تا اینکه من دیوانه قبول کردم...
از اون زمان بود که مشکلات زندگی من شروع شد و به دنبالش بی اعتمادی خانواده ابروریزی و....
ادامش رو فردا مینویسم چون الان که دارم به اون روزها فکر میکنم بغض داره خفم میکنه
:: بازدید از این مطلب : 647
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34